در اَشکال فلسفه جهان

حکیمان و فلاسفه بسیاری در باب فلسفه گیتی از جمله پیدایش و هدف از آفرینش غوث و تعمق کرده اند. در کنار فلاسفه و حکیمان ، تعالیم متعالی (ترانسندنتال) یعنی وحی ، داستان، اساطیر ، مکاشفات، شواهد ، منطق و مانند آن دانشی را در اختیار بشر قرار داده اند که گاه به شکل دیانت و یا به شکل روحانیت و رهبانیت میتواند فراراه آدمی قرار بگیرد.

از جمله قدیمی ترین فلاسفه که اشارات متافیزیک در معانی به جا مانده از ایشان وجود دارد پارمنیدس نام دارد که بنابر گزارش ها (چون تعالیم ایشان را مستقیم مطالعه نکرده ام) ایشان عمق معانی متافیزیک را به اندازه ای میداند که دانش آن نزد خداست. در این گزارش کوتاه قصد گشایش باب متافیزیک یا نقد و تفسیر تعالیم حکمای متاخر و متقدم را نداریم. ماتریکس حاصل از تلفیق دانش متافیزیک ، اخلاقیات و فلسفه به اندازه ایست که آدمی را از هر گونه تحرک و حرکتی باز میدارد.

در این گفتار به تشریح و نقش فلسفه و متافیزیک در مفهوم بخشیدن به حیات میپردازیم:

فلسفه خطی:

در فلسفه خطی آدمی اینگونه میپندارد که زاده شده است تا زندگی کند و در نهایت یا به نزد خدا باز گردد یا زندگی او خاتمه یابد. در حسن ختام نخست آدمی میپندارد که دساتیر دینی یا اخلاقی برای زیستن و زندگی سعادتمندانه کافیست و در نهایت در بهشت خداوند برای همگان قوت غالب و سلامت و عمر جاودان فراهم خواهد بود. خداوندان و رب النوع های بسیار نیز تعالیم خویش را در قالب کتابها و پیامبران و سنت برای بسط فلسفه خطی به آدمی عرضه کرده اند.

نوع دوم فلسفه خطی ماتریالیستی ، جهان را در حیات مادی تحدید میکند و هدف غایی خویش را به سعادت دنیوی و سعادت جامعه قرار میدهد. تبعیت از قوانین بشری از جمله قانون های دولتی ، تکنولوژی و روابط بین کشورها و ملت ها و نیز بیگانگان بر اساس فلسفه خطی و ماتریالیستی تنظیم میگردد.

در فلسفه خطی مفهوم عدالت که از پارادوکس های فلسفیست به کمال نمیرسد و لزومی نیست به کمال برسد. در فلسفه خطی عشق نوعی اغواگری ، عدالت نوعی تجلی ناقص، عمر نوعی نقش موقت و کلا مفاهیم فلسفی به نوعی انسانی تفسیر میگردد. فلسفه خطی از جمله پشت پهلوانان درگذشته خویش پنهان شده و به نام آنها مرتکب تفسیر غلط، تعابیر، دروغ و حتی جنایت میگردد.

فلسفه دایروی:

در فلسفه دایروی (دایره ای) مفهوم کنش و واکنش و نیز پادافره و کارما معنا میابد. بدین صورت که هر عملی را عکس العملیست و جهان یا متافیزیک محل تسویه حساب کارماست. در فلسفه دایروی جهان به مصداق یکی از دو بعد یا دو جهان است که مکمل و تضمین کننده عدالت هستند.

در فلسفه دایروی تجمیع ثروت مایه فقر، تجمیع قدرت مایه ذلت و به هر حال هر چیزی خارج از اندازه ای به افراط یا تفریط می انجامد تا عدالت برقرار گردد.یعنی عدالت جمع متضاد و حاصل آن صفر است.

فلسفه شمشیری:

در این فلسفه آدمی را رهرو بر روی راهی بسیار باریک و لغزان ، مانند چینود پل یا پل صراط میبیند و خطر از افتادن و تعذیب را هر لحظه به وی یاد آور میگردد، این فلسفه نازک بینی میتواند نوعی فلسفه موعود گرایی یعنی انتظار برای رسیدن به هدف متعالی و غایی در عین ترس از چرخش ها و حرکات و لغزش های تند میباشد. این فلسفه نازک بینی مختص پارسایان و حکما و معلمان و کسانیست که مانند پارمنیدس و شاگرد او زنو به عظمت حکمت و ماتریکس در زندگی روزمره آدمی پی برده اند. فلسفه شمشیری حاصل کار و همت و سوشیانس است. جهان آنقدر کوچک و تنگ نیست که حاصل آن هیچ گردد، ولی درک عظمت آن حاصل همت و کار سودمند است.

در نهایت برای انتخاب روش و هدف زندگی آدمی میتواند یکی از سه فلسفه را قبول کند ولی از قضا سومین آنها یعنی فلسفه لبه شمشیر و نازک بینی ، خود برگزیدگان خویش را برمیگزیند.

تبیین فلسفه شمشیری در سخن مولانا جلال الدین محمد بلخی:

نهایت تبدیل ها و تغییر و تحول جهان در سخن مولانا جلال الدین محمد بلخی بخصوص در غزل شماره 1855 دیوان شمس به حدود جنون میرسد.

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی‌ام دراندازد میان قُلْزُم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته‌تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان، شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

اردلان سرافراز:

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی، خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی، اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی، تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
فریاد کشیدم تو کجایی، تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش، فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خوابِ کمین است
در هر قدمت خار هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش
گفتم که عطش می‌کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه‌ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه‌ترین، قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز

مسعود فرد منش:

خرسند شدیم از اینکه امروز رنگی دگر است نه رنگ دیروز
تا شب نشده رنگ دگر شد گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که چرخ گردون لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد برآمد آنکه خاموش کم داد اگر نگیرد افزون
خاموش شدیم و در خموشی رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو گویند دواست باده نوشی
هشیار نشد مگر که مدهوش این بار گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت این بار گران تو مفت مفروش
از خود به کجا شوی تو پنهان از خود به کجا شوی گریزان
بیداری دل چنین مخوابان سخت آمده است مبخش آسان
هشیار شدیم از اینکه هستیم رفتیم و در میکده بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم ما باده نخورده ایم و مستیم
مسجد سر راه از آن گذشتیم بر روی درش چنین نوشتیم
در میکده هم خدای بینی با مرد خدا اگر نشینی

چنین فلسفه ای (آزار، فریب و اغواگری عامدانه و هدفمند در جهان) در گفتار فروغی بسطامی، عطار، حافظ شیراز با اسلوب های متفاوت و گفتار ایشان متواتر میباشد. فلسفه شمشیری بیمناک، جنگی و حاصل نوعی بیداریست که در نتیجه شعور به نوعی حقیقت ایجاد میگردد. در این فلسفه هدف آدمی رفوزه شدن، تجدید شدن یا تعالیست و جهان آزمون، آزمایشگاه و دانشگاهیست که حقایق آن مستور است. زینهار که هر پیروزمند ظاهری در این جهان پیروزمند غایی نیست.

دکتر امیرعلی رستم داودپور

دبیر انجمن قانون و شفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *