
به بررسی گفتار آقای “روح الله” خمینی که میخواست هر مسلمانی یک سطل آب بر سر عزرائیل بریزد تا عزرائیل را آب ببرد میپردازیم و شاید بتوانیم آن را از نظر ماهوی و فلسفی مرتبط خشکسالی ایران بدانیم که شاید برای اهل علم مانند یک افسانه باشد ولی برای کسانی که بی حجابی را دلیل خشکسالی میدانند شاید الگو و بحث استوارتر و فلسفی تری به نظر برسد تا سیمای بدوی کسانی که از بنیاد سیمای زنان در سرزمین حجاز را الگو و معیار خویش برای نجابت میپندارند که ناگزیر از ریزش رمل ها و آفتاب سوزان زنان و مردانشان سر و صورت خویش را برای گریز از دشواری تنفس میپوشاندند و رسم حجاب و برقع را به عنوان الگوی دینی بنا نهادند.
شاید معراج پیامبر از قدس نیز افسانه دیگری باشد که نیست.
شاید شکایت روان گاو “گئوش اوروان” در اوستا از رنجی که بر فرزندانش میرود هم افسانه باشد.
اما برای فیلسوف افسانه ها نماد خداوند و سادگی و در عین حال پیچیدگی است که از اول تمدن و آفرینش تا آخر آن پابرجا بوده است.
درک زنون از ماجرای آشیل (پارادوکس زنون ) با درک یک فیلسوف قرن بیست و یکم لزوما متفاوت نیست بلکه احتمالا زنو و افلاطون در حقیقتی دیگر میزیسته اند که اکنون موجودیت آن درک نمیشود.
برای انسان امروزی سربازان پیاده قاره پیما، خدایان دریا ، کوهستان، رعد و برق لزوما معنایی ندارند، همه چیز یک خداست و همین برای بشریت لمس پرورده که با صفحه های دیجیتال خو گرفته است کافیست، همین خدای عامی که برای وجود نیازمند اثبات دارد.
ولی در آن واقعیت خدا در میان بشر میزیسته است.
۱. استعارۀ آب و آتش: آقای خمینی و سطل آب در مقابل اهریمن
* “بنده خدایی میخواست سر دوزخ آب بریزد، بارانش خشک شد”: این بیت، نمادی از تظاهرات آقای “روح الله” با دبدبه و کبکبه انقلابی به عنوان کسیست که برای غلبه بر دوزخ آمده است. از یک سو طاغوت و از سوی دیگر شیطان بزرگ، همه و همه در مقابل سربازانی عاشق که حاضرند برای روح خدا هر کاری بکنند به رهبری امام خمینی قرار گرفتند و در نتیجه جنگی با نیم میلیون شهید در مقابل مسلمانان عراقی و صدامیان رخ داد در حالی که اروپایی، عزرائیلی و آمریکایی که روز به روز فربه تر و زیباتر و مقتدرتر میشود و عزرائیلی که با پروژه “هامان” آخوند در حوزه های علمیه تربیت میکند که برخی اکنون به سن اجتهاد رسیده اند. آقای خمینی مصلحی تنها نیست و نبود که با ارادهای خیرخواهانه میخواهد بر آتش ظلم و فساد (“دوزخ”) فائق آید، او کسی است که انقلاب یک ملت برایش خلق شده و حرفش نزد خدا گیرایی دارد. “خشک سالی شاید به دلیل تغییرات اقلیمی باشد، ولی خداوند آب و هوا مرتب سطل آب را از آقای خمینی و پیروانش گرفته و بر سر عزرائیل میریزد ” لم تقولون ما لا تفعلون؟” .
پیچیده در گوش زمان فریاد خمینیست که نمیدانست جاهلیت واقعی معرفت به خداوند است نه اینکه خدا “باشد، نباشد، یکی یا دو تا باشد ” که در قیاس فلسفی مساله ای بسیار ساده است. ایشان معتقد بود که خداوند میبیند و در محضر خدا معصیت نکنید ولی اخیرا مطلبی دریافت شد که آقای خلخالی حکم اعدام خویش را که در لابلای پرونده هایش قرار داده بودند بدون توجه امضا کرده بود و در امضای احکام اعدام تحت فرمان امام خمینی دقت نمیکرد.
* “آقای خمینی، جهنم را با سطل آب نخواهد برد، آنجا آتشیست که دیگر خاموش نخواهد شد، آتش کودک کشی و قتل عام کودکان!”: این مطلب ما نقد به سطحینگری و یا عمدۀ سیاستمدارانی است که با اقدامات نمایشی (“سطل آب”) میخواهند مشکلات بنیادین و ساختاری (“آتش خاموشنشدنی جهنم”) را حل کنند. “آقای خمینی” (بهعنوان نماد رهبری دینی-سیاسی) و ” عزرائیلیان و طرفدارانشان” (نماد دستگاه حاکمیت اسرائیل و حامیان کارگزارانش) نه تنها قادر به خاموش کردن این آتش نیستند، بلکه “ممکن است هیزمش” باشند. این نظامهای حاکم و کارگزارانش، نه درمانگر که علت اصلی و تغذیهکنندۀ آتشِ رنج و ظلم (“جهنم”) هستند. قدرت آنان نه در خدمت عدالت، که در خدمت تداوم آتشی است که خود برافروختهاند یا میراثدارش شدهاند.
۲. پایان پیامبری و تراژدی “بیشعوری”: فقدان خرد ذاتی
آمده است که پیامبر در شب معراج به مسجدالاقصی پرواز فرمودند و در مسجد الاقصی قدس به معراج درآمدند و به درک کائنات نائل شدند.
پیامبران، سنبل آورندگانِ “شعور” – خرد عمیق، بینش اخلاقی و آگاهی هستیشناختی – به جامعه بودهاند. اما این تلاشها در مواجهه با “بیشعوری” (نبودِ بنیادینِ این خرد) برای عوام عبرت آمیز است. بیشعوری، پدیدهای ریشهدارتر و خطرناکتر از جهل ساده است در واقع نبرد جاهلیت نیز مانند قرائت فلسفی از جاهلیت که در ابتدا گفتیم ، از زمان پیامبر اسلام تا کنون یکی است، یعنی جاهلیت برطرف نشده بلکه وجهه و اشکال جدید یافته زیرا دغدغه عامه زندگیست و زندگی هم مجهول است و هم جهل نسبت به عیارهای روحانی ، اما بسیاری از مردم از گذشتگان بهتر، مهربان تر و اخلاقمند تر شده اند که میتواند آثار دیانت باشد.
هر پیامبری اگر نظر بر چهره قحطی و گرسنگی و قتل عام و .. در فلسطین و قدس و ایران و لبنان و بی عملی اعراب و تفرق میان آنها میکرد، روان او به معراج در می آمد.
* “شعور چیزیست که با دانش و علم و … نمیآید”: این جمله، کلیدی فلسفی است. میان “دانش” (Knowledge) و “شعور” (Wisdom, Insight) تمایزی بنیادین وجود دارد.. دانش، انباشت اطلاعات، آموزههای رسمی یا مهارتهای فنی است که میتوان آن را آموزش داد. اما “شعور”، نوعی بینش درونی، فهم شهودی از حقیقت، احساس ژرفِ همدلی و تشخیص ذاتیِ خیر از شر است. این شعور، محصول آموزش رسمی نیست؛ فطرتی است که در بسیاری، یا خفته است یا سرکوب شده یا اساساً غایب. تلاش برای آموزش این شعور به کسانی که فاقد این فطرت هستند (بیشعورها)، مانند ریختن آب بر آتش خاموشنشدنی جهنم، بیثمر و محکوم به شکست است. “اتفاقا وقتی پرده از این نداشته بر افتد…” اشاره به لحظۀ مکاشفه یا حقیقتیابی دارد که در آن، فقدان مطلق این شعور در برخی افراد (حاکمان و طرفدارانشان) آشکار میشود.
۳. گئوش اوروان: فریاد هستیشناختی رنج و پیامد “بیشعوری”
* “میبینی که شکایت گوسفندها و سایر بهائم نزد خدا همین بیشعوری بود (گئوش اوروان – رنج گاو، اوستای زردشت)”: این ارجاع من به مفهوم “گئوش اوروان” (روان گاو) در اوستا، فرازی فلسفی در این متن را نشان میدهد. در اسطورۀ آفرینش مزدیسنا، گاو نخستین (نماد همۀ حیوانات و طبیعت بارور) توسط اهریمن رنج فراوان میبرد. شکایت “روان گاو” نزد اهورامزدا، نماد فریاد هستیشناختیِ همۀ موجودات رنجدیده در برابر ظلم و بیخردی است.
* اوستا، این رنج کهن را مستقیماً به “بیشعوری” گاو (به ویژه صاحبان قدرت) ربط نمیدهد. اما ** شکایت گئوش اوروان نزد خدا، اعلام این حقیقت است که منشأ اصلی رنج در جهان، همین فقدان بنیادینِ شعور (خرد اخلاقی و همدلی) در انسانهای صاحب قدرت و پیروانشان است. این “بیشعوری”، آتشی است که جهنم رنج را بر روی زمین برپا میکند و هیزمش را خود انسانهای فاقد شعور تأمین میکنند.
جمعبندی فلسفی: چرخۀ معیوب قدرت و فقدان خرد
- قدرت فاسد (“دوزخ”) به سیستمی تبدیل میشود که خود را با تغذیه از رنج (“هیزم”) بازتولید میکند.
- اقدامات فردی یا اصلاحات سطحی (“سطل آب”) در برابر این ساختار عظیم آتشین ناتوانند.
- علت ریشهای این فساد و رنج، “بیشعوری” است: فقدان یک خرد ذاتی و اخلاقی (شعور) که با آموزشهای مرسوم قابل انتقال نیست. این بیشعوری، خاصه در صاحبان قدرت و حامیانشان (“عزرائیلیان و طرفدارانشان”) بارز و ویرانگر است.
- پیامد این بیشعوری، رنجی هستیشناختی (“گئوش اوروان”) است که طبیعت، حیوانات و انسانهای بیپناه را دربرمیگیرد. این رنج، نزد حقیقت متعالی (“خدا”) مستند و مورد شکایت است.
- امید به تغییر از طریق پیامآوران سنتی (“پیامبری”) منتفی شده است، زیرا گویا مخاطبان اصلی آنان (“بیشعورها”) اساساً فاقد قابلیت دریافت آن “شعور” هستند.
این متن، هشداری فلسفی است: تا زمانی که “شعور” – آن خرد اخلاقی و همدلی ذاتی – در انسانها، بهویژه در مراکز قدرت، بیدار نشود یا اساساً وجود نداشته باشد، چرخۀ تولید “دوزخ” و تغذیهاش با “هیزم” رنجِ “گوسفندها” و “گاو” هستی، ادامه خواهد یافت. نقد آن متوجه ذاتِ قدرت فاسد، پوچیِ اصلاحات ظاهری و تراژدیِ فقدان بنیادینِ خرد اخلاقی در بشر است. فریاد گئوش اوروان، یادآور ابدیِ این مسئولیت فراموششدۀ انسان در قبال رنجی است که “بیشعوری”اش بر جهان تحمیل میکند.
در آخر قطعا میتوان گفت، دوزخ را نه با آب و نه با متاع فیزیکی نمیتوان خاموش کرد، نمیتوان دیکتاتوری بود که خدا نیک و بد او را به حقیقت تبدیل کند، نمیتوان بار هدایت عامه را به دوش کشید و در میان دو آیه قرآن “یدخلون فی دین الله افواجا” و آیه ” فذکر انما انت مذکر فلست علیهم بمصیطر” دومی خردمندانه تر است، هر چند اگر خداوند به عنوان قدرت اجرایی دعوت و شعور عامه را باعث گردد، جای سپاس است، شاید شعور داروی دوزخ باشد ولی برخی نسبت به نفوذ عناصر شعور عمیقا مقاومت میکنند که دار و دسته نتانیاهو و یارانو حامیانش از آنها هستند.
دکتر امیرعلی رستم داودپور
دبیر انجمن قانون و شفا
در سخن گفتن گاو (گئوش اوروان ) با اهورامزدا و بیان کردن مزدا که بیشعوران رنج آفرینش را میراث خواهند برد خدایی میکنی گاهی، اگر بَرده شَوی انسان بدان غَرِّه مشو اما، که بندی باشدت قُربان گمانت اِلتِزامِ تو، به این و آن خدا هیچ است؟ مگر امروز هیچَش باد، که فردایی کند عُنوان بدان بِیعت که ظالم را همی بندی به اِستِثمار ازان فردا به یاد آور که افزون گردَدَش عُصیان مرا درسیست در جان است، که رنجَش هست و رَنجِش نیست که او چون کعبه میگردد، چو حاجی هست و من حِیران نه ام حُکم اُلوهی است، فقیر هستم به آزادی نه ام سِیر صعودی است، که وزنی میبرم در جان خلایق گِرد یک خانه به امرِ خویش مشغولند خداوندان به استثمار، به جنگ خویش در وجدان حکیمی کن که آن دارو ز باب نف٘س انسان است هر آنکو حق شناس آید، ببیند اَنفُس اندر آن ز توحیدت بگویم من، تو را درسی که آن فهمی روان را گر تو بشناسی، همه یک بود و تن حیوان به دریا دیدمی ماهی، هزاران تیغ بر دندان دهان را میدریدی بر ، خداوندانِ ماهی سان سخن با خالقش میگفت، یکی گاوی به این عنوان که رنج ما چرا دادی؟ بگفتا گئوش اوروان برو گاوی بِهِل، رنجست این دنیا که هر کس بی شعورست او کِشد این بارِ بی پایان